تعریف میکرد عصرتاسوعا بود مادرم زنگ زد گفت بیا فلان جا هیات منم با اینکه دلم میخواست هیات محله ی خودمان بروم آماده شدم و بیرون رفتم، ماشینی که سوارش شده بودم به خاطر کاری که برای راننده پیش آمد مجبور شد مرا در جایی غیر از مقصد پیاده کند، جایی که پیاده شدم با اینکه هم ایستگاه اتوبوس بود هم تاکسی ولی دریغ ازیک ماشین
مردمیانسالی هم کنارم ایستاده بود نیم ساعتی که گذشت اذان را گفتند مردگفت مجبورم پیاده بروم توام یا با من بیا یا نگذاشتم حرف مرد تمام شود گفتم برویم
داشتم دنبال مرد میرفتم که یک ون رسید و هر دو سوار شدیم
من کنار خانمی نشستم و سر صحبت را باز کردم که اصلا ماشین نبود و کلی منتظر ماندم راه طولانی بود تعریفمان گل انداخته بود که زن خیلی این پا و ان پا کرد و با کلی خجالت سر درد و دلش باز شد گفت مدتی هست که غذای درست و حسابی نخورده اند میگفت امروز خانمی نشانی داد گفت بیا فلان جا پله های مان را تمیز کن در عوضش مقداری برنج و پول به تو میدهم بچه هایم از وقتی شنیدن امشب برنج میخورند کلی شادی کردند ولی از بعدازظهر به جایی که ان زن گفته بود آمدم ولی نیامد نمیدانم چطور دلشان می اید ادم را شاد و پشیمان کنند
بعد به غذای نذری که کنارش بود اشاره کرد و لبخندی زد و گفت همونطور که منتظر نشسته بودم روبه روی انجا یک هیات بود که غذا میداد من یکی گرفتم ولی خداخیرش بدهد کسی که غذا میداد به من غذای اضافی داد خدا رو شکر شرمنده بچه هایم نمی شوم . گفتم فضولی نباشه ولی ان خانم قول چقدر پول را داده بود؟ مقدارش را که گفت دیدم دقیقا به اندازه ی همان پول و پول ماشین خودم توی کیفم پول دارم فهمیدم همه ی این اتفاقات برای این بوده تا پول را من به این بانو برسانم غبطه خوردم به حالش که امام حسین علیه السلام حواسش به این خانم بوده پول را به ان خانم دادم قبول نمیکرد گفتم قبول کن اصلا این پول برای شماست
وقتی به جایی ک مادرم گفت رسیدم نمازم را که خواندم مادرم گفت برگردیم خانه شام بخوریم و بعد به هیات محله خودمان برویم☺
درباره این سایت